تون ،فردوس امروز
ناگفتههای توکلی از حضور در کابینه های دولت های قبل و انتخابات 84
بخش داخلی الف، 1 اردیبهشت 91
تاریخ انتشار : یکشنبه 1 اردیبهشت 1392
متولد سال 1330 - با سابقهای طولانی در مبارزه با نظام شاهنشاهی- پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ریاست کمیته انقلاب اسلامی شهرستان بهشهر را به عهده گرفت. در اولین دوره مجلس شورای اسلامی، نماینده مردم همین شهر شد و به عضویت هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی درآمد. در سالهای بعد نیز در قامت یک روزنامه نگار، مهمترین منتقد دولتهای سازندگی و دوم خرداد شد، به گونهای که توانست خود را به عنوان رقیبی جدی برای رؤسای جمهوری وقت معرفی کند. در سالهای اخیر به عنوان یکی از وزنه های جریان اصولگرایی فعال بوده و در مجالس هفتم، هشتم و نهم، از برجستهترین وکلای مردم در مجلس شورای اسلامی برده است.
اینها تنها بخشی از فعالیتهای احمد توکلی است؛ سیاستمداری که دوست و دشمن او را به تقوا، دینداری و برخورداری از دیدگاهی کارشناسانه می شناسند. گواه این مدعا نیز اظهارنظرهای متعددی است که هموار، در وصف او شنیده می شود. اگر محمدحسین صفارهرندی در روزنامه کیهان یادداشت «اصولگرا مثل توکلی» را نوشت و درباره وی گفت: «او از زمره معدود کسانی است که برای مسئولیتی که داوطلب بر دوش کشیدنش شده بود، فکر منظم، اطلاعات طبقهبندی شده و برنامه منسجمی داشت. علاوه بر این که دکتر را از اولین نفراتی باید به حساب آورد که با نقد روشهای پیشین سیاسی، در قالب رقابتهای کور چپ و راست، بنیاد مبارک سنتهای اصولگرایانه را در 10، 15 سال گذشته نهادند و حرکت اخیر وی (کنار کشیدن از صحنه در انتخابات ریاست جمهوری) نیز شاخص تازهای به سنتها و سنجه های اصوگرایی افزود»، سعید مرتضوی متهم پرونده کهریزک نیز احمد توکلی را به عنوان میانجی با مخالفانش قبول کرد و در وصف او گفت: «او کسی است که دین خود را به دنیا نمی فروشد»
اینها را همه گفتیم تا بگوییم گفتوگو و پرونده پنجره ادای دینی است به 50 سال فعالیت انقلابی احمد توکلی...
ماجرای ازدواج احمد توکلی
مادرم گفت فلانی برای دختر خالهات به خواستگاری آمده (خواستگار، مهندس متجددمآبی از بستگان بود.) نمیخواهی چیزی به خالهات بگوییم؟ گفتم نه. بگذار ببینیم بهیجه جواب خواستگار را چه میدهد. اگر جواب مثبت بدهد معلوم میشود که به درد من نمیخورد. از نظر من این مسئله آزمایش خوبی است. خلاصه به محض اینکه موضوع را با او مطرح کرده بودند، او جواب رد داده بود. زمانی که موضوع را فهمیدم خیلی خوشحال شدم و گفتم از این آزمایش هم که موفق بیرون آمد. تعطیلات بین دو ترم سال 49 تقریبا اوایل بهمن به تهران آمدم. پدر و مادرم خانه خواهرم بودند، مادرم مرا به کناری کشید و گفت دوباره برای دخترخالهات خواستگار آمده. مثل اینکه مذهبی است و دانشجوی مهندسی است. طبیعی است که به او جواب مثبت بدهند. از من پرسید که آیا میخواهی یواشکی به خالهات بگوییم؟ گفتم چرا یواشکی؟ بلندبلند بگویید! مادرم گفت: عجب رویی داری! پدرم هم وقتی فهمید گفت عجب رویی داری! زیرا برادر من 6 سال از من بزرگتر بود اما هنوز زن نگرفته بود. پدرم تعهد گرفت که تا درسم را تمام نکردم هوس شروع زندگی مشترک را نکنم. به بهشهر آمدم و تمام عقایدم را در یک دفتر چهل برگ نوشتم که حدود 25 صفحه شد. طرز زندگی، طرز تربیت فرزند، این مسئله که مبارزه میکنم و مقلد چه کسی هستم و آداب جهاد و چرا مبارزه لازم است را نوشته بودم. نوشتم که تا الان یک بار بازداشت شدهام و به احتمال خیلی قوی زندانی میشوم، از دانشگاه اخراج میشوم، مرا به سربازی میبرند و زندانی میشوم و شاید هم شهید شوم. اگر تو با این شرایط حاضر هستی، بسم الله. پشت همه صفحات را هم خالی گذاشته بودم. سپس آن دفتر را به خواهرم نشان دادم، او خواند و گفت خوب است، فقط الفاظ عاطفی آن را خط بزن تا دخترخاله تحت تأثیر عواطف تصمیم نگیرد. من هم الفاظ عاطفهبرانگیز را خط زدم و فردا صبح به خانه خالهام بردم و پس از کش و قوسی موضوع را به خالهام که در واقع خاله مادرم بود مطرح کردم و دفتر را هم به ایشان دادم تا به دخترش بدهد.
خانمی باحجاب در دانشگاه داشتیم به نام خانم طاهره لباف که الان متخصص زنان هستند. آن زمان تنها دانشجوی مقنعهپوشی بود که با چادر به دانشگاه میآمد و در هنگام حضور در کلاسها چادرش را تا میکرد و در کیفش میگذاشت و با لباس گشاد و بلند و مقنعهای که به سر داشت، شناخته شده بود. زمانی که دوباره میخواستم به بهشهر برگردم، به خانم لباف پیغام دادم که یکی از این مقنعهها را به من بدهد تا برای همسرم ببرم. مقنعه را که به بهشهر بردم به همسرم دادم که آموزش خیاطی دیده بود. او هم تعدادی از دوستانش را در منزل یکی از آنها به نام خانم مریم عالمی (که حالا معلم بازنشسته ساکن مشهد است) جمع کرد. شانزده نفری بودند. منبر یکساعتونیمهای برای آنها رفتم و درباره محسنات حجاب صحبت کردم. همه راضی شدند که از مقنعه استفاده کنند. فردای همان روز به اتفاق همسرم یک توپ پارچه تترون طوسی خریدیم و در تعطیلات عید، ایشان مشغول دوختن مقنعهها بود. روز 14 فروردین که شیراز بودم، خبر رسید که شانزده مقنعهپوش به مدرسه بهشهر رفتند و این ماجرا مثل بمبی در شهر ترکید. رئیس دبیرستان آنها، خانمی بود که با بلوز و شلوار به مدرسه میآمد. بچهها را مجبور کرده بود تا مقنعهها را بردارند؛ دخترها هم مقاومت کرده بودند. دختر مجتهد بزرگ شهر آیتالله شاهرودی هم جزو همین 16 نفر بود. نمیتوانستند با آن 16 نفر بهراحتی برخورد کنند. مأموران رفتند و به آقای شاهرودی متوسل شدند. ایشان هم گفته بود کار آنها بلااشکال است و اگر شما واکنش نشان بدهید، من به تهران تلگراف میزنم و گلایه میکنم. روز سومی که با مقنعه به مدرسه رفتند، آنها را اخراج کردند. گویا همینطور که یکییکی دخترها را از کلاسها بیرون میآوردند، یک دختر کلاس هفتمی هم که تابستان قبلش در کلاسهای تقویتیای که در بهشهر گذاشته بودم شرکت میکرد، همراه این 16 نفر شده بود. ناظم به او گفته بود تو که مقنعه نداری کجا میروی؟ دختر هم گفته بود از فردا میخواهم مقنعه سرم کنم!
بعد از از زندان دوستانی در فریدونکنار داشتم که مرا تشویق کردند تا با برنجفروشی گذران زندگی کنم. بر اساس راهنمایی آنها میتوانستم با یکی دو ماه کار مخارج یک زندگی همراه با قناعت را تأمین کنم و بقیه وقتم را صرف تکمیل مطالعات اسلامی آغازشده در زندان نمایم. از آقای دکتر عباس شیبانی که با او همزندان بودم، چهلهزار تومان قرض کردم و با آن یک نیسان خریدم. برنج اعلای فریدونکنار میآوردم به قم و تهران و به دوستان دوران دانشگاه و زندان میفروختم. در سال دو ماه کار میکردم و یک سال با پولش زندگی میکردم.
پس برکت زیادی داشت...
بله. البته همسر قانع متعهد و وفادارم این را ممکن میساخت.
روز 24 بهمن از قم حرکت کردم و نزدیک مغرب بود به بهشهر رسیدم. اول شهر تفنگچیهای انقلابی ایستاده بودند و ماشینها را کنترل میکردند. اولین نفری که مرا دید فریاد کشید: «احمد آقا آمد؛ احمد آقا آمد» و بچهها خیلی خوشحال شدند. از فردای آن روز بهطور طبیعی مسئولیت به گردن من افتاد، چون باسابقهترین فرد سیاسی شهر بودم و خانوادهام سرشناس و مورد اعتماد همه بودند. من هم روحانی بزرگ شهر را احترام کردم و کلید اسلحهخانه را به ایشان دادم. چند روز بعد شهربانی را افتتاح رسمی کردیم و آیتالله شاهرودی هم کلید اسلحهخانه را تحویل آقای محمد مقیمی برادر بزرگتر همین احمدعلی مقیمی نماینده فعلی بهشهر داد که از مبارزان زندانرفته بود. به این ترتیب شدم رئیس کمیته بهشهر و قریب 10، 15 نفر از انقلابیون را هم جمع کردیم و هر شب در جلساتمان برای شهر تصمیم میگرفتیم. چپیها هم داخل شهر قدرت داشتند. ولی هیچکدام نمیتوانستند با من همآوردی کنند؛ الا یک دسته از طلاب شهر که رفته بودند در یک مدرسه علمیه و موازی با ما یک کمیته تشکیل داده بودند برای حل اختلافات. آمدم تهران و رفتم در جلوی کمیته مرکزی. جمعیت زیادی ایستاده بود و نمیشد داخل رفت. بهزاد نبوی آمد یکییکی مراجعین را داخل برد. از من پرسید: تو کی هستی؟ من خودم را معرفی کردم و گفتم که زندان هم بودهام. گفت که چهکسانی را از زندان میشناسی؟ یک سری لیست دادم. مرا داخل برد.
من نشستم گزارش نوشتم و اوضاع بهشهر را کامل شرح دادم. آقای مهدویکنی که مسئولیت کمیته را برعهده داشت گزارش را خواند و به من گفت برای هر کس از مبارزان که صلاح میدانی حکم انتصاب بنویس تا امضا کنم و کمیته آنجا رسمی شود. من هم حکم را اینطوری نوشتم: جناب حجتالاسلاموالمسلمین آقای شیخ محمد شاهرودی، بدینوسیله جنابعالی را مسئولیت دادیم که کمیته انقلاب اسلامی را بهوسیله آقای احمد توکلی و میرعبدالواحد بنیکاظمی و با کمک برادران دیگر و مشورت سایر روحانیان شهر تشکیل دهید. خلاصه خودمان را به دست آقای شاهرودی، رئیس کردیم و احترام ایشان هم حفظ شد.
انتخابات مجلس که شد انقلابیون جلسهای گذاشتند تا مشخص کنند چه کسی نامزد شود و از چه کسی حمایت شود. من در آن جلسه شرکت نکردم تا راحت بتوانند حرف بزنند. جلسه که تمام شد نتیجه این شد که بروند پیش شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد و از او بخواهند نامزد شود. اگر هم ایشان قبول نکرد، احمد توکلی نامزد شود. یک گروه سهنفرهای نزد آقای هاشمینژاد در مشهد رسید و موضوع را طرح کرد. ایشان هم گفته بود که تردید نکنید، احمد باید نامزد بشود، من میخواهم بروم مجلس خبرگان. البته عدهای به واسطه سابقه انقلابی من و قاطعیتی که در روزهای بعد از انقلاب داشتم، تلاش کردند برای من رقیب بتراشند. دورقیب جدی داشتم؛ یکی دادستان شهر بود و دیگری نماینده مجاهدین خلق. او هم زندانی سیاسی بود ولی سرشناس و باعرضه نبود. به هر طریق بود، در انتخابات رأی اول را آوردم و وارد مجلس اول شدم.
گویا در همان دوره اول در هیئت رئیسه هم قرار گرفتید و بیش از بقیه نمایندگان در متن حوادث مجلس بودید؟
بله. چند جوان بودیم که در انتخابات هیئت رئیسه رسمی برگزیده شدیم. آقای هاشمی رفسنجانی هم که رئیس مجلس شده بود، هیچ تصمیمی را بدون رأی هیئت رئیسه نمیتوانست بگیرد. حتی یادم هست آقای هاشمی خیلی تلاش کرد تا برادرزاده همسرش را استخدام کتابحانه مجلس کند ولی آقای یارمحمدی نماینده مردم بم که کارپرداز بود و به سبب کرمانیبودنش با خاندان مرعشی آشنایی داشت معتقد بود این فرد رابطهای با سازمان مجاهدین داشته و نگذاشت هاشمی او را به مجلس بیاورد.
روی انتخاب نخستوزیر در دولت بنی صدر هم کار خاصی کردید؟
بله. ما در این جلسه روی چند نفر بحث کردیم. اول که آقای غرضی مطرح شد او را دعوت کردیم به محل جلسه که همان خانه آقای یارمحمدی در خیابان البرز نزدیک مسجد همت میدان منیریه بود. دو نفر از این جلسه بههمراه بهزاد نبوی مأمور شدند با غرضی صحبت کنند و نتیجه را به جلسه بگویند. تقریبا سه ساعتی طول کشید و بهزاد نبوی که آمد گزارش بدهد، گفت آخر سر نفهمدیم ولایت فقیه را قبول دارد یا ندارد! البته بعدها معلوم شد ولایت فقیهی که غرضی قبول داشت از ولایت فقیه بهزاد نبوی خیلی محکمتر بود. بههرحال غرضی در جلسه ما رد شد. بحث حول شهید رجایی شروع شد. رجایی با بهزاد در زندان همبند بود و آنموقع نماینده تهران و کفیل وزارت آموزش و پرورش بود. در جلسه به این نتیجه رسیدیم که رجایی گزینه خوبی است. از طرف جلسه، من مأمور شدم تا با رجایی صحبت کنم. شهید رجایی را در مجلس کشیدم کنار و به او گفتم: «چطور است که شما نخستوزیر شوید؟ » گفت: «نه. آموزش و پرورش از همهجا مهمتر است. میخواهم از مجلس استفاده کنم و بروم وزیر آموزش و پرورش شوم.» گفتم: «چقدر سادهای! تو نخستوزیر شو؛ آن وقت یک نفر مثل خودت را بگذار وزیر آموزش و پرورش و بیست تا وزارتخانه دیگر را با تفکر خودت اداره کن.» او هم بالاخره قبول کرد و ما هم او را مطرح کردیم.
ماجرای مخالفت توکلی با نخست وزیری ولایتی
وقتی که آقای خامنهای بر سر کار آمدند، قرار گذاشتند استمزاجا با مجلس برای تعیین نخستوزیر مشورت کنند. یعنی جلسه غیرعلنی تشکیل شود، بحث شود و اگر مورد قبول مجلس بود، رئیسجمهوری فرد را به مجلس معرفی کند تا جلسه علنی و روال قانون طی شود.
آن زمان چون کمر و مفاصلم خیلی درد میکرد، مرخصی استعلاجی گرفتم و رفتم بهشهر تا استراحت کنم. شب رادیو گفت که فردا مجلس میخواهد راجع به نخستوزیری آقای ولایتی بحث کند. همان شب یک جیپ آهو کرایه کردم، پشتش رختخواب انداختم و خوابیدم و یکراست آمدم هیئترئیسه مجلس. صبح اول وقت در جلسه حاضر شدم. آقای ولایتی که آمد جا خورد و گفت که تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر نباید بهشهر باشی؟ گفتم: «من آمدهام با تو مخالفت کنم!» از من دلیلش را پرسید. گفتم بیا برویم در کتابخانه بنشینیم و بحثکنیم. وقتی رفتیم در کتابخانه نشستیم به او گفتم، من مخالف تو هستم چون ارتباطاتی با انجمن حجتیه داری. البته او هم در پاسخ توضیحاتی داد که قانعم کرد.
توضیحات آقای ولایتی شامل چه مواردی بود؟
الان خاطرم نیست ولی آنموقع قانع شدم که ایشان انجمنی نیست؛ مثل اکبر پرورش که اگرچه ارتباطاتی داشت، ولی در روزهای مبارزه اسلحه هم تهیه میکرد؛ یا همین آقای حداد عادل که ارتباطاتی با انجمن داشت ولی آدم سیاسیای بود. دلیل دوم مخالفتم هم این بود که علیاکبر ولایتی اهل هزینهکردن نیست. او هم توضیحاتش را داد. ولی من گفتم که دکتر جان دوستت دارم ولی با تو مخالفت میکنم؛ ناراحت هم نشو. آن زمان هم مخالفت و موافقت ما جوانها در مجلس خیلی مؤثر بود؛ بهخصوص آنکه عضو هیئت رئیسه هم بودیم. من و آقای شاهچراغی در جلسه غیرعلنی صحبت کردیم و اطلاعاتمان را دادیم. جلسه هم نگرفت و آقای ولایتی هم رأی نیاورد.
خود آیتالله خامنهای اصرارشان به ولایتی بود؟
نه اصراری نداشت و فقط بحث میکرد. ایشان خیلی آدم باز با روحیه گشادهای بود. بعد از ولایتی بحث آقای غرضی پیش آمد. آن را هم من رفتم با آقای خامنهای مشورت کردم و ایشان اصلا آقای غرضی را به مجلس معرفی هم نکرد. دو سه نفر دیگر را هم معرفی کردند که همه را مخالفت کردیم؛ تا وقتی که میرحسین موسوی را معرفی کردند و چون من اصلا او را نمیشناختم، خودم را کنار کشیدم و در رد یا تأییدش صحبت نکردم.
شما میرحسین را نمیشناختید؟
خیر. من از زمان فعالیت انقلابی او را نمیشناختم. مراودهمان با حزب جمهوری هم اینطوری نبود که همه اعضا را بشناسیم و فقط روی اعتماد به آقای خامنهای و آقای هاشمی و آقای بهشتی که میگفتند خیلی طرفدار ایشان است به موسوی رأی دادیم. یادم هست وقتی او نخستوزیر شد، عدهای آمدند به من گفتند که تو باعث شدی که موسوی نخستوزیر شود. گفتم من که اصلا حرفی نزدم دربارهاش! گفتند که تو با آن قبلیها مخالفت کردی و با این یکی مخالفت نکردی و این باعث شد که فکر کنیم با میرحسین موافقی.
ولی ظاهرا جوانان دیگری مخالفت کردند، مثل آقای آیت.
آقای آیت جزو جوانان نبود. او خیلی مخالف موسوی بود ولی دو تا صفت داشت که حرفش را کماثر میکرد. یک اینکه به نوعی از انجمنیها تلقی میشد و دیگر اینکه رفتارهایش با دیگران گرم و متواضعانه نبود. پرورش نقل میکرد که این دو نفر در شورای مرکزی حزب با هم خیلی شاخ به شاخ بودند. آیت خیلی طبع گرمایی داشت و زمستانها هم عرق میکرد و خودش را باد میزد. گویا یک شب با موسوی در جلسه شورای مرکزی حزب حرفش میشود. آیت به موسوی میگوید تو همانی هستی که برای مصدق سرمقاله مینوشتی و طرفدارش بودی. میرحسین عصبانی شد و پنج دقیقهای با جزع و فزع از خودش دفاع کرد. تا صحبتهای موسوی تمام شد، آیت گفت: تو طرفدار حبیبالله پیمان هم هستی! باز هم میرحسین موسوی 10 دقیقهای جوش میزد.
بعضیها میگویند دلیل مخالفت شهید آیت با موسوی بهخاطر گرایشات حجتیهای هست که در میان بود.
یعنی آیت حجتیهای بود؟
بله .
نه من در آن زمان و در زمان فعلی هم چیزی حس نکردم. حسن آیت در طول انقلاب از فعالان نزدیک به شهید بهشتی بود. البته حرف و حدیث درباره ایشان زیاد است؛ اما من در مدتی که با ایشان بودم خصوصا در دوره مجلس، او را محققی جدی و حقوقدانی شجاع دیدم.
از آن باب این مسئله را مطرح کردیم که عدهای بهدنبال پیوندزدن آیت و مظفر بقایی هستند و از این طریق میخواهند به ولایت فقیه ضربه بزنند، چراکه آیت یکی از طرفداران جدی نظریه ولایت فقیه در مجلس خبرگان قانون اساسی بود.
آیت خیلی ضدمصدق بود و برعکس میرحسین موسوی طرفدار مصدق. بهنظر من یکی از علتهای هجمه علیه شهید آیت هم همین موضوع است.
چه شد که از هیئت رئیسه استفعا دادید؟
در هیئت رئیسه که بودم درد کمر و مفاصلم بیشتر شد و نمیتوانستم راحت روی صندلی بنشینم. آقای هاشمی میگفت اینطوری بد است. من هم گفتم نمیتوانم بنشینم. بعد ایشان گفت که یک فکری کن؛ اینطوری نمیشود. من هم که دیگر خسته شده بودم و دیدم که نمیتوانم راحت بنشینم، استعفا دادم تا بروم پایین و آنجا راحت باشم. بعد از آن رجبعلی طاهری آمد و گفت که در جلسه حزب جمهوری تصمیم گرفتهاند که احمد توکلی وزیر کار بشود. من هم درد مفاصلم را بهانه کردم تا این مسئولیت را قبول نکنم. زنگ زدم به آیتالله راستی کاشانی و ماجرا را شرح دادم. ایشان گفت: اگر تو نشوی چهکسی وزیر میشود؟ گفتم: همین میرمحمدصادقی که در دولت قبلی هم بود. گفت: تو بهتر میتوانی ادارهکنی یا او؟ گفتم: خط فکر ایشان کمی مشکل دارد و من حتما بهتر اداره میکنم. گفت: پس قبول کن.
به مجلس که برگشتم رفتم هیئت رئیسه چون با آقای هاشمی کار داشتم. از قضا نامه نخستوزیر جلوی آقای هاشمی بود. به من گفت موسوی میخواهد تو را بهعنوان وزیر کار معرفی کند. حاضری وزیر کار شوی؟ من هم گفتم آره. آقای هاشمی نامه را که به اسم میرمحمدصادقی نوشته شده بود، دست الویری داد و گفت بفرست نخستوزیری تا اصلاح کنند و برگردانند.
هیچ شناختی از موسوی نداشتید؟
نه. حتی یک ملاقات هم با او نداشتم؛ الا اینکه در مجلس و در جلسه معرفی نخستوزیری ایشان را دیده بودم. من معرفی شدم و آقای هاشمی هم از وزیرشدن من دفاع کرد. بعضیها همان موقع به شوخی میگفتند که هاشمی با وزارت توکلی موافقت کرد تا از دستش راحت شود. تعبیر مثبت این است که آقای هاشمی سماحتش زیاد است و جنبه منفیاش را بخواهیم بگوییم، میگوییم اهل مماشات است. ببینید تولی و تبری هر دو باید با هم باشد. آقای هاشمی تولیاش بیشتر از تبریاش است. آدم انقلابیای است ولی واقعگراییاش شدیدتر از آرمانگراییاش است. ممکن است آقای هاشمی بهدلیل نگاهش اشتباه کند ولی تاکتیک این عمل سیاستمدارانهاش خیلی قوی است.